About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Thursday, January 1, 2015

بدرود

در وادی انفس که همه بر سر خاکند
دل را به تولای سخن باز نشاندند

از آن همه احساس غم آلوده بی نام
در خواب و غزل چون همه لبها بسرایند

کز عشق و صفا تا که دلی هیچ نبردست
راز دل این مرگ که داند که بخوانند

در تاریکی شب دل بسپردم به نشانی
تا روز سراغ از چشمه خورشید نگیرند

گشتم به هوای هوس و درد دل خویش
کز خانه تنهایی دو سه صحرا بیش نبینند

گر چه سیاهی همه ختم به شر نیست
چون داور این دار مکافات به مسند نشاندند

در شام غریبم خبری نیست ز بی تابی دلگیر
چون مست غرورم، سخن از هرزه گی ام بیش نیابند

آخر که صبور از همه عالم شده دلگیر
پرهیز که دیگر سخن از شعر و ادب باز نیابند

Saturday, November 1, 2014

سوز

چنان بر آستان احساسم نواخته شد که به هر ضرب آهنگی باز از جای خویش برمی خیزم که مگر آن گم گشته رویایم زمانی قدم بر منزل دل نهد و فریاد عشق را بر فراز اندیشه رویشی صورت گیرد. گویی که روزگار مرا به سخره گرفته و چون منی از دست رفته بر بالین احساس و رویا در به در نظاره گر خاطرات بی پایان گذشته ام.
فلک امروز دردم بیشتر کردی و آن باقی مانده احساس دیرین را روشن. یاد آور روزگاری که چون کودکی بر آستان دربی ایستاده و خیره بر عبوری می گشتم که مرا چون تهیدستی بی نوا به گدایی وامی داشت. خاطرات آن روزگاران نه شیرین است و نه تلخ. هر چه هست گاه گاهی صندوقچه ذهنم گشوده می گردد و در اول نظر چشم را می نوازد و چون نوازش به اتمام رسید سوزشی بس شدید مرا در بر می گیرد. که در این زمان بی کسی، من بازنده ترین احساس زمانم ...

Saturday, March 1, 2014

طعنه


در این دنیای نامردی
یکی درد و تو نامردی
که اینگونه جفا کردی
به روح خود چه ها کردی
خدایت کیست؟ کلامت چیست؟ برو از یاد
که دردم از زمان و مردمان بسیار کردی
به سوگند شبا هنگام
به آن دم چون پریشانم
نمی بخشم تو را چون من
دلم را پر زخون کردی

صلات صبح رفت و من
همان در بند انکارم
به فتنه می رود روزم
یکی در دل دگر در فکر
بهانه زین زمان جویم
که خویش از فطرتم باعث
به فریادی بگویم من
به تنها آن تنت برگرد
که عالم چون ز تنها باد
به تنهایی شود پایان

گناه من خود آزاریست
یکی بند و دگر خویشتن پنداریست
به رویم چون سرابی بود
برفتم تا ناکجاآباد
خطا از این نشد بدتر
سراب عشق هم گم کشت
که تا بودش به شکر آن
همانا عشوه ای می رفت
ولیکن حال در دل
زبان طعنه می روید

Saturday, February 1, 2014

سقوط

آری فلک، این منم، ناپاک ترین خاک زمین
و محتاج بارانی که پاک گرداند این تن آلوده از اسارت را تا بیامیزم وجود خسته ام را به غوغای حضور.
ای فلک ببار تا بشویم روح خسته را
و به یاد آرم آن دم، که ذره ذره وجودم زین خاک بی حاصل رستن گرفت و ندانستم که چرا ز رحمت خشم بی نصیب گردیدم تا روزگاران به حقارت نپیمایم و سرخوردگی را میزبان نباشم.
همرهان به شور و غوغایند و من چون بتی خاموش، خفته. به دور از هیاهوی بودن و اراده خواستن.
اهریمن خوبان ببرد و می برد تا وسعت شیطان بر این خاک مستولی گردد، و دیگر این خاک ناپاک چنان نابود و بی حاصل گردد که امیدی نماند تا روحی پر ز احساس بار دیگر زاده شود 
...

Wednesday, January 1, 2014

تنهایی

دلا خو کن به تنهایی که آن غم عالمی دارد
به دنبالش چه می گردی که دنیا مرهمی دارد
بزن بر ساز دل هر دم چو خرقه پوش این عالم
که عاشق می کند دل را که با نایش دمی دارد
یکایک پرده از سر کن بشو با خویشتن تنها
نکن پاره وصالت را به آنچه همدمی دارد
سبو صبحی ترک دارد به روزی دیگرش افتد
چو جویی باش ای دل، که سو بر راه می دارد
دلا عاشق چو تنها بود همه عاشق نهندش نام
که در کویی چنین بی عشق، دل عاشق غمی دارد
به روزی می رسد کارم که فریادی ز دل آرم
که ای مردم بخوانیدم که سودایم محرمی دارد
گمانی از سر تزویر به شهوت من بیالودم
ندانستم که عشق آن سان که خود مرحمی دارد
صبور از شرم حیایت نیست و به محراب هم که جایت نیست
همین یک دم شرابی نوش که آن هم  عالمی دارد

Sunday, December 1, 2013

تنهایی من


لبریزم از اشتیاق آن کس که مرا فرا خواند به خویش و یا به آنچه که مرا رها سازد از اندیشه خویشتن. تنهاییم را بنگر و بدان به چه آرزومندم، به آن سکوت سرشار از گفته ها و شنیده ها و آغازین زمان رسیدن. بی گناهی را داشتن، نه فقط نوشتن. ای آنکه مرا به خود خوانده ای رهایی ده مرا از تاریکی و فریادم برسان به انتهای هستی تا شاید آن کس به انتها رسیده یاری دهد این زمان آشفته را و پاک گردان جهان را از چون منی بی حاصل و انبوه ساز از چونانی پر ز آرامش. تنها زمان را به خاطر بسپار و یاد آور که چگونه بر اشکهایم ایستاده ام تا مکانم را بر زمانم رسانم و هجرت از قافله بودن را به پایان رسانم. سجده گاهی خونین از خستگی ها و زخمها. دیری نخواهد رسید که بی گناه آویخته بر درگاه رهایی و به جرم سراب تنهایی مرا مجازات خواهند نمود تا نه درس عبرتی از برای دیگران بلکه منظری از یک حقیقت بر همه آشکار گردد. پس بدان، تا زمان چون کودکی گریز پا ز دستت نگریخته، و دریاب تا شاید مکانی آشنا تو را دریابد.

Friday, November 1, 2013

در راه مانده


از سکوت دل تا به عرش کبریا
یک وجب راه تا به محراب دعا
شکوه از یارش کند گویی خطاست
سوز دل با هر که گوید آن ریاست
بس بر این کار عبث کوشیده است
کاروان رفت و پایش خسته است
مشک آبی را به محمل بسته بود
اینک آن محمل به سویی رفته بود
آتشی بر جان است و جانش می گزد
روح او دشنام به جانش می خرد
زخم دلها از زبونی دیده است
این زبونی از جدایی دیده است
راه خود گم کرد و گشته بی نصیب
راه جست و اینک گشته بی حبیب
اولش با او بود و گشت همرهش
اینکش گم گشت و دیگر نیست در برش
نام یار از یاد رفت و عقل ویران شده
چشم به دنبال نجات و دل حیران شده
دره ژرف است و راهش پر خطر
پای لرزان و خطبه هایش بی اثر
شب شد و جان ندارد تاب راه
خسته و چشم سپردست به ماه
دل به عقل گوید به آه و ناله ای
ای که خود را ز راه گم کرده ای
زندگی را در زمانش باید چشید
نی در ناتوانی پا به دنبالش کشید
عشق گم کرده ای چون می کنی
از صبور این دل تا به کی خون می کنی

صبور